شاید آنچه از آدمی به یادگار می ماند، نه برای دیگران، که در آغاز برای خودش، تا در خلوت ذهن و لحظه های تنهایی آن ها را بازگو کند و با خود مونولوگی درونی داشته باشد، خاطره ای است که گوشه ای از آن ها حاصل سفر با مهربانانی است که آن ها را دوست می دارد و جریان جاری سفر را زیبا می کند. به صداقت می گویم که سفرهای من با عزیزان کانون توسعه فرهنگی کودکان، اجازه بدهید بگویم کانون توسعۀ کتابخانه ها یا دوستان «کتکی» که سریع دریافت می کنید منظورم همان کانون است، بسیار شگفت انگیز بوده، سفر به بیرجند، اورامان، فهرج، و …. که هر یک برای من تجربه ای با خود داشته . از اینکه کدام به خلق داستان و رمانی منتهی گشته فعلاً می گذرم و آنچه برایم نازنین تر است این که بگویم سفر برای احترام به کتاب و خواندن و تقدیس اندیشیدن است که همیشه الگوی گروه است و کتکیان چه کتک ها برای رسیدن به این مقصود می خورند و خواهند خورد!اما شیرین است! به یاد می آورم هنگامی که در کودکی، در کلاس های درس و مدرسه، به خاطر تنبلی، توپ بازی و دعوا ، از معلمی کتک می خوردم همه درد و رنج بود و هنوز ضربۀ چوب آلبالوها را فراموش نکرده ام، اما یکی از کتک ها برایم خیلی شیرین و بامزه بود و آن کتک برای توپ بازی بود که بعدها نامش فوتبال شد! اصلاً از معلم و ناظم و مدیر و پدرم نمی ترسیدم و دل دریا می کردم و از کلاس در می رفتم و در حیاط مدرسه با هر کلاسی که ورزش داشت همبازی می شدم و بعد مزۀ بازی و چوب آلبالو با هم ترکیب می شد و هیچ وقت چوب ها نتوانستند من را از بازی دور کنند، درست مانند امروز و این جماعت کتکی !… اما بازی این جماعت چیست؟
بگذارید یکی از خاطره ها را بگویم ، چند سال پیش، پاییز بود و در کردستان زمستان همیشه زودتر از راه می رسد و ما کتکیان سوار هواپیما شدیم با کارتن های فراوان کتاب، به سنندج رفتیم تا از آنجا به روستاهای اورامان تخت و گلین برویم.
بعد از ظهر بود و ماشین تدارک دیده شد و راه افتادیم، غافل از آنکه در آن دیار و آن روزها کوه و کمر پوشیده از برف بود و فقط جاده های بین شهری خشک بود. به راننده گفتیم، می گویند که راه چنین و چنان است! او با غرور جواب داد که « چی می گی! من خودم بچۀ این کوه و کمرم !»
با بچۀ کوه و کمر پیش رفتیم، گردنه ، پیچ، شیب، سربالایی، سرپایینی، از همه بدتر برف و یخ! ماشین خوش می رقصید و آن ها که از دره ها و کوه های اورامان آگاه هستند، می دانند هر دره ای به عمق چاه وِیلی است و باید غزلی به بلندای الوداع خواند و هر چه به راننده گفتیم به گوش نگرفت، تا در چرخش هراس انگیز، ماشینِ مؤدب و فهیم به دور خودش چرخید و رو به مریوان ایستاد و ما راه رفته را بازگشتیم!بچۀ کوه و کمر از زمستان زودرس و نبود زنجیر و ترس ما مسافرها و آسمون ریسمون های دیگر گفت و به سروآباد رسیدیم و روز از نو، روزی از نو !
با روستا تماس گرفتند و این بار با آمدن تاریکی و شب ، مینی بوس روستا آمد و ما را سوار کرد. دوستان کتکی می خندیدند و من در ته دلم غوغایی بود، چون شنیده بودم ماشین کیارستمی و کی و کی و کی در دره سقوط کرده، چپه شده و این حرف ها و مینی بوس صبور و پیر ،غارغارکنان پیچ و خم دره را پشت سر می گذاشت و رانندۀ جوان آوازی کردی می خواند ! بی هیچ دلهره و هراسی از برف که می بارید و قطع می شد و جاده در سفیدی پنهان بود و من که جلو کنار راننده نشسته بودم، جاده ای نمی دیدم تا فیلمبرداری کنم و راننده سرخوش می رفت، کتکی ها همه آن ته آواز می خواندند، من هم زدم زیر آواز!
واژۀ کورمکوری را شنیده و خوانده بودم . خیلی بسیار ! اما آن شب آن را با همۀ وجودم احساس می کردم و در آن جادۀ پوشیده از برف و یکسره سفید و پیچ و خم کوهستان می دیدم راننده کورمکوری می رفت، یا من اینگونه می پنداشتم و آواز، آواز، آواز و بی خیالی دوستان کتکی که به راستی سوگند، آنچنان که زرتشت به راستی سوگند می خورد، آن ها اصلاً هراسان نبودند. آواز کردی ، فارسی، ترکی در هم تنیده می شد و هر کسی ته صدایی داشت چیزی می خواند و بیرون باد ، برف، کولاک بود و مینی بوس صبور پیش می رفت.
به یکباره دیدم راننده ماشین را به دل کوهستان برد. چراغ ها و پوزۀ مینی بوس به سینۀ کوه مالیده شد. هراسان شدم، به راننده چشم دوختم، چیزی گفتم، راننده فرمان را خماند. به کردی چیزی گفت. همراهان کرد ما پیاده شدند، منم پایین رفتم. با نور مینی بوس فرورفتگی جاده را دیدم و ریزش برف و سنگ و دام چاله ای که هر ماشین را می بلعید ، به اعماق رودۀ دور و درازش می کشید و به معدۀ گسترده اش پرتاب می کرد.
راننده و دوستانش چاله را با سنگ پر کردند. هنوز پوزۀ مینی بوس به دل کوه بود. راننده به من گفت:«حالا دانستی چرا کلّۀ ماشین به شکم کوه پیچاندم؟»
لال بودم ، شدم، چه بگویم؟ سوار شدیم . حالا مصیبت چرخاندن فرمان و گذشتن از دام چاله بود و من که یکی از مردان کتکی بودم، باید اصلاً هراسناک نمی شدم ! چون به هر حال بنا به سنت نظام مردسالاری، مرد بودم و دنده ام نرم باید مردانگی خودم را نشان می دادم ! خیر به خانۀ آواز بیاید، هر چند مزۀ الرحمان می داد، اما گشایشی بود. با مهارت راننده گذشتیم. ما بودیم و کوه و کمر و باد و برف و طوفان و بی گمان زوزۀ گرگ هایی که می پنداشتم در تاریکی به دنبال ما می آمدند ! رسم و آیین کوهستان همین است و آواز هم بود ! کتکی ها خوب می خواندند ! آنجا بود که فهمیدم جملۀ « و خداوند آواز را آفرید ! » چه قدر کاربردی و مقدس است !
راننده به جاده نگاه می کرد و آن را می دید، من خیره بودم و چیزی نمی دیدم و بعد فهمیدم که او هم جاده را نمی دید، بلکه حفظ بود و این مهم را هنگامی شیرفهم شدم که گفت « ئی دو تا پیچه که پشت سر بذاریم، بمن (بهمن) می رسیم، برفا نباید صدای ماشین بشنفن و به رفقات بگو آواز نخوانن ! بایس مثه مار توله از زیر بمن رد بشیم !»
آواز، ترس را از آن ها دور می کرد، چه باید می گفتم؟ به طرفشان رفتم و گفتم « سر و صدا نکنین، تمرکز راننده به هم می خوره ! بعد آواز بخوانین !»
خانم افشار به هیچ صراطی مستقیم نمی شد و خانم منجزی به من خندید و دکتر تهرانی سری تکان داد، باز خیر ببیند خانم همایونی، یاری کرد و آواز خاموش شد. چشم راننده به کوه پوشیده از برفی بود که در چپ او تا دل آسمانی که پیدا نبود بالا رفته بود و گفت« هفتۀ پیش یه کاروان عروس ، با ماشین و عروس و داماد و گله ای گله ای مهمان به زیر بمن (بهمن) رفتن، همنجا !»
آنقدر به او نزدیک شدم تا آهسته حرف بزند و فقط خانم قدم خیریان و همسر مهربانش صدای او را شنیدند و بقیه کارتن کتاب هایی را که در وسط مینی بوس ولو بودند مرتب می کردند.
سرانجام نیمه شب گذشته بود که به روستای اورامان رسیدیم. میزبانان بیدار بودند. کتکی ها، کتاب ها را پیاده کردند. راننده با تبسمی به من خیره بود و گفت:« چند مسافر دارم باید این راهو برگردم !»
حاصل این سفر ، با سفرهای دیگر پیوند خورد و کتاب «داستان های اورامان» از آن پدیدار شد و هنوز همۀ رازهای سفر را نگفته ام و کتکی ها چه رازها در دل پرمهرشان از احترام به کتاب و خواندن دارند که باید آن را همیشه مانند آن مزۀ توپ بازی نوشت تا واژه ای به نام کتاب بازی با همۀ دنیای عجیب و غریب و شگفت انگیزش خلق شود و معنایش را آشکار کند !
محمد رضا یوسفی