در یکی از روزهای اداری طبق معمول در دفتر کارم مشغول رتق و فتق امور بودم، ساعت نزدیک به 10 صبح بود، چند تا از مددجویان برای حل مشکل خود به اتاقم آمده بودند و مشغول صحبت با آنان بودم ، یکی از بچه ها اطلاع داد خانم معلم آمد. برای ادای احترام و خیر مقدم از اتاق بیرون آمدم، نگاهم به مرحومه خانم راستکار افتاد، دیدم به سختی پله های بخش فرهنگی را بالا می آید تا خود را به مدرسه برساند و کلاس خود را تشکیل دهد. تنگی نفس اجازۀ تحرک را از او گرفته بود ، رنگش پریده بود، جا خوردم. فوراً به یکی از بچه ها گفتم آب بیاورد. ایشان را به اتاق راهنمایی کردم، چند عدد قند در آب ریختم و به ایشان دادم تا کمی حالش بهتر شد. من از روی علاقه و احساس مادر- فرزندی به ایشان گفتم خانم راستکار من راضی نیستم شما با این سن و سال و ناراحتی به کانون بیایید . با کمی غضب در چشمان، من را نگاه کرد و گفت: «مگر من به خاطر شما اینجا می آیم که از من انتظار داری از آمدن خودداری کنم؟» بعدها متوجه شدم قلب ایشان با باطری کار می کرده، ولی با این شرایط از هیچ کمکی به مددجویان دریغ نمی کرد. یادش گرامی و روحش شاد.
******
زنگ تلفن دفتر فرهنگی به صدا درآمد، آنطرف تلفن خانمی بود که اظهار داشت من از اعضای شورای کتاب کودک هستم یکی از کارهای ما توسعه کتابخانه و تهیه کتاب برای کودکان است و حاضریم با شما همکاری کنیم. خوشحال شدم و از آنان دعوت کردم از کانون و بضاعت ما بازدید کنند، حدود یک هفته بعد از در نگهبانی اطلاع دادند از شورای کتاب آمده اند. گفتم راهنمایی کنید بیایند دفتر فرهنگی. حدود هفت یا هشت نفر از خانم ها آمدند. فصل تابستان بود، تعارف کردم بیایند دفتر. گفتند کتابهایتان کجاست؟ محل نگهداری کتاب ها را به آنان نشان دادم. کتاب ها را که دیدند ناراحت شدند چون آن ها را به علت کمبود جا انبار کرده بودیم. گفتند بروید برای ما پارچۀ تمیز و آب خنک بیاورید و در را هم بستند تا کسی مزاحم کارشان نشود. تقریباً چند روز طول کشید تمامی کتاب ها را که تا آن روز خاک می خوردند تمیز ، مرتب و مرمت کردندو گفتند خُب حالا جایی که برای ایجاد کتابخانه مناسب است به ما نشان دهید. به آنان چندین جا را نشان دادم، ولی مقبول نیفتاد. سپس محل نگهداری بچه ها را دیدند و گفتند اینجا به علت دسترسی راحت مددجویان مکان مناسبی است. شورای کتاب کودک با تهیۀ قفسه و پیشخوان و آمدن کتابدار از طرف کتابخانه رسماً کار خود را شروع کرد. مسئول این گروه خانم دکتر انصاری بود و این سرآغاز آمدن همکاران افتخاری به کانون شد.
******
یکی از برنامه های پرطرفدار کانون اصلاح برگزاری اردوهای تفریحی است، در یکی از روزهای تابستان پس از هماهنگی لازم و اقدام برای گرفتن مجوز قضایی حدود 35 تا از بچه ها به وسیلۀ یک دستگاه مینی بوس و سواری به همراه چند تن از همکاران افتخاری کانون راهی کرج، شهرک مارلیک شدیم. آنجا کارگاه سفالگری آقای موسوی یکی از سفالگران بنام ایران بود. ایشان به همراه خانواده به گرمی از بچه ها و همراهان استقبال کردند. فضای کارگاه بسیار با صفا بود. کوره سفالگری و کارگاه رنگ کاری و نمایشگاه آثار ساخته شده و حیاط و حوضی در وسط، آن محیط را خیلی زیبا کرده بود. ابتدا استاد موسوی دربارۀ چگونگی ساخت سفال توضیحات کاملی دادند. بچه ها با طریقۀ ساخت سفال آشنا شدند و از آنان پذیرایی شد. خانم همایونی بچه ها را جمع کرد و برای آنان نکته های تربیتی گفت. بچه ها خیلی آرام بودند و همه گوش می کردند، زیرا بچه های کانون او را مادر خود و پیش قراول خدمات نیروهای داوطلب می دانستند. برای همین در بین بچه ها و مسئولان کانون جایگاه خاصی داشت و کردار و گفتار ایشان برای ما آموزنده بود. در طی سال هاوجود ایشان و دوستان داوطلب موجب آرامش بچه ها می شد.
خلاصه بعد از اقامه نماز بصورت جماعت وقت ناهار شد. منقل آماده شد و جوجه کباب و برنج خوردیم، میوه و شیرینی هم بعد از ناهار سرو شد. بچه ها با یکدیگر شوخی می کردند و همدیگر را به درون حوض وسط حیاط می انداختند. خیلی به آن ها خوش گذشت. یکروز فراموش نشدنی برای بچه ها و همراهان باقی ماند. همه از میزبان که با سعۀ صدر شیطنت بچه ها را تحمل کرده بودند تشکر کردند و بعد از ظهر راهی کانون شدیم.
******
حیف است اگر در جایی واژۀ همکار افتخاری و نیروی داوطلب یا خیّر یا مددکار برده شود، نامی از مرحومه خانمآریایی پوربرده نشود. یادم نمی رود هر وقت بچه هایی که مشکل مالی مانند دیه یا جریمه داشتند به خانم آریایی پور معرفی می کردم و ایشان با جدیت مشکل مددجو را پیگیری می کرد و تا نتیجه نمی گرفت آرام نداشت. بارها به شکات و قضات مددجویان در مورد رفع مشکل آنان مراجعه می کرد، حتی در زمینۀ تهیه لباس و غذای مددجویان تلاش های زیادی می کرد و برای تهیه آن از اعتبار خود هزینه می نمود. تا وقتی به کانون می آید دست خالی نباشد
نمی دانستم چند سال بعد او دیگر در میان ما نیست، اما یاد و خاطرۀ خوبی ها و مهربانی هایش هیچ وقت از خاطر افراد نمی رود. روحش شاد و یاد گرامی.
محمد رضا ابن رحمان