می خواهم خاطره ای دربارۀ ده ساله شدن کانون بنویسم که هدفش توسعه فرهنگی کودکان ایران زمین است. اول از همه خوشحالم که سن این کودک دو رقمی شده است. فکر می کنم و راه می افتم، می روم توی دالان و دهلیزهای حافظه ام، می گردم، آن قدر پیچ وتاب می خورم که سرگیجه می گیرم. بعد یک توقف و همه چیز مثل فیلم سینمایی از جلو چشمم می گذرد.
اولین صحنه: شاهده سعیدی، دوست سال هایم را می بینم که دربارۀ سازمانی که می خواهد توی روستاها کتابخانه راه بیندازد صحبت می کند. او در برنامه های تلویزیونی که می ساخته با بانویی نازنین آشنا شده که سال هاست تلاش می کند برای کودکان سرزمینش و همۀ کودکان کارهایی اساسی و ماندگار اانجام دهد و داده است. خوب چه بهتر از این، همیشه در همین فکر بوده ام. حالا یکی پیدا شده این فکر را عملی کند. به شاهده می گویم باشه من هستم. البته هم سه روز در هفته توی اتحادیه ناشران مشغولم و نشریه ای برایشان در می آورم، هم یک روز در هفته فرهنگنامه هستم. هم کارهای ترجمۀ خودم و سفرهایم هم هست، اما باز هم می شود این وسط ها یک روز را خالی کرد.
اولین دیدار یکی از روزهای مهرماه 1380 در شورای کتاب کودک انجام می شود. یادم نیست آن روز توی شورا چه برنامه ای بود، اما یادم هست آن روز برای اولین بار با خانم همایونی آشنا شدم. خیلی گرم و مهربان. با آغوشی باز و لبخندی به پهنای صورت. صحبت های اولیه و شمایی کلی از آنچه مورد نظر ایشان بود، شنیدیم. قرار و مدار را گذاشتیم. دیدار بعدی مان به همان زودی بود، در اولین همایش شورای گسترش فرهنگ صلح در دانشگاه شهید بهشتی( ملی سابق) و فرصتی برای دیدار با دوستان دیگر از جمله خانم صدیقه افشار، که فعال و پر تلاش ، این طرف و آن طرف می رفت و گلدان های سفالی یادبود برنامه را می فروخت و …
اولین قرار را برای دیدار از مدرسۀ خودگردان افغان در ورامین گذاشتیم.
ساعت 30/7 صبح روز پنجم آبان ماه با مقداری پوستر و کتاب در محل قرارمان در خیابان فرصت. اولین محل کانون توسعه فرهنگی کودکان و این اولین قدم ما در راه فعالیت های کتابخانه ای بود. همراه با خانم ها همایونی، سعیدی و افشار به طرف ورامین راه افتادیم. به یک مدرسۀ راهنمایی رفتیم و از یک دبستان تقریباً مخروبه دیدن کردیم. دبستان یک حیاط کوچک داشت و دو کلاس. بچه های تمام سال های دبستان در این دو کلاس بودند، دو کلاس کاهگلی؛ و به این ترتیب اولین کتابخانه ما در این دبستان شکل گرفت. برای بچه ها قصه گویی و کتاب خوانی کردیم. دو نفر از معلم ها را آموزش دادیم تا کتاب ها را فهرست کنند.
فرناز منجزی و صدیقه افشار کارگاه سفالگری برای بچه ها برگزار کردند. قدم های اول را نه چندان بلند، اما استوار برداشتیم. بعد از آن مدرسه ای دیگر در همان محل و چند ماه بعد اولین کتابخانه در روستای خُنگ از توابع بیرجند . همیشه آدم از اولین ها تصور چندان دقیقی ندارد و شاید لطفش هم در همین باشد. همه چیز تازه است، همۀ تجربه ها ناب است. اصلاً تصوری نداشتم از این که مردم روستا چه برخوردی باما خواهند داشت؟ تا چه حد ما را می پذیرندو کتابخانه چه تأثیری در آن روستا و روستاهای دیگر خواهد داشت؟
ولی اولین کتابخانه فراموش نشدنی بود.استقبال گرم تمام مردم روستا. بدون اغراق می توانم بگویم تمام مردم روستا کنار جاده منتظرمان بودند، از مسن ترین تا کوچک ترین . همه با چه شور و شوقی . و چه شوری به ما دادند. چه انرژی ای. از صبح زود تا دیر وقت در سرمای زیر صفر و برفی که بعد از سال ها خشکی باریده بود، محل کتابخانه را نظافت کردیم، قفسه ها را چیدیم ، صندلی ها و …. و در بین کار همراهی و پذیرایی صمیمانۀ بچه ها و آقای کی منش عزیز که یادش همیشه با ماست. خسته نمی شدیم. همه سراپا انرژی بودیم. می خواستیم هر چه زودتر بچه ها را در کتابخانه جمع کنیم. مادران و پدران را و مادربزرگ ها و پدربزرگ ها و همه و همه را.
اولین کتابخانه را راه انداختیم. بچه ها با اشتیاق آمدند. برایشان قصه گفتیم. با برگ ها و سنگ ها کاردستی درست کردند، مصاحبه کردند. خبر جمع کردند، دربارۀ روستایشان اطلاعاتی به دست آوردند و همه را در یک نشریه جمع آوری کردند.
خودشان صاحب کتابخانه شدند و کتابخانه شان صاحب نشریه شد. و صاحب خیلی چیزهای دیگر. مردم به شوق آمدند. همه دلشان می خواست سهمی در این کتابخانه داشته باشند و داشتند و کتابخانه محلی شد برای گردآمدن بچه ها، معلم ها، مادران و پدران.
کتابخانه محلی شد برای گفت و گو،برای فعالیت های بیشتر و کتابخانه تحولی به وجود آورد در محل و شاهدش هم آنچه در سال های بعدی دیدیم. محمد صادق، پسری کلاس اول راهنمایی که بعد از 6 ماه که از تأسیس کتابخانۀ فهرج گذشته بود، 160 کتاب خوانده بود و اسم همۀ کتاب ها را با اسم نویسنده و مترجم به یاد می آورد. و گفت و گو با معلم هایی که می گفتند بچه ها دسترسی به کتاب دارند و راحت کارهای تحقیق را انجام می دهند، یا روخوانی شان چه خوب شده است. یا در جایی دیگر می دیدی بچه هایی که روزهای اول و بار اول که به روستایشان رفته ای و برایشان کارگاه گذاشته ای یا زیر زیرکی می خندیدند یا حرف نمی زدند، حالا بعد از گذشت مدتی چه خوب در بحث ها شرکت می کنند. وقتی کارگاه خاطره نویسی یا قصۀ نیمه تمام می گذاری، چه خوب تخیلشان را به کار می گیرند و پایان قصه را به گونه ای می نویسند که اصلاً تصورش را نمی کنی، یا چنان زیبا خاطره شان را به قلم می آورند که در تصورت هم نمی گنجید. این همه و همه را مدیون تلاش های افرادی می بینی که عاشقانه بچه ها را دوست دارند. سختی راه های دور و دراز را نادیده می گیرند تا دمی با بچه های کردستان،لرستان ، بلوچستان و … باشند.
و اولین کتابخانه راه افتاد و دومی را به وجود آورد و دومی ، سومی را و …. پانزدهمی را. و همیشه فکر می کنی چه خوب است که همیشه یکی قدم اول را بر می دارد و دیگران هم قدم های بعدی را و همراه می شوند با اولین گام و همگامی بیدریغ و همراهی تا همیشه.
فرمهر منجزی
سلام فرمهر جان خیلی از خاطرات زیبایت خرسندشدم و چقدر خوب و عالی به من و هم وطن های من انرژی میدی با بیان کردن تجربیاتتون من کمک به بهزیستی ورداورد می کنم در حد توانم و وقتی بر میگردم از اونجا احساس می کنم بهشت ناب و خالص را دارم ترک می کنم در صورتی که خیلی ها جرات رفتن به اونجا رو ندارن و می ترسن،اما عزیزدلم وقتی می بینم این کار به این بزرگی رو انجام میدی،تحسین برانگیزه و من رو ترغیب می کنه،یه هی ،بهم می زنه میگه سمانه بیدار شو ،بلند شو،تو هم کاری انجام بده دلی به دست بیاور،عزیزم هر جای این کره خاکی هستی موفق وبیروز باشید،افتخار می کنم بهت نازنینم
سلام دوست عزیزم. ممنون از اینکه خواندید و نظرتون رو دادید. با سپاس
salam.nomrat 20.like dari