زنگ طبقه دوم بخش گروه ویژه پسران کانون اصلاح و تربیت را زدم و منتظر ماندم. علیرضا با کلید آمد و در را باز کرد. سلام کردم و او با صدای بلند گفت:« سلام، سلام. بچه ها خانم جادوگر آمد.» حس بدی به من دست داد. کدام رفتار من چنان باعث رنجش آنها شده بود که لایق چنین اسمی بودم؟ وقتی دور هم جمع شدیم، قبل از هر کاری پرسیدم: «حالا چرا جادوگر؟»علیرضا گفت: «اون شکل های سه بعدی که اول فقط نقطه های رنگی رنگی هستند ولی وقتی بهشون خیره می شیم جنگل و گرگ و آدم و دریا و دلفین می بینیم!» مرتضی با صدای کلفت و کمی تک زبانی با هیجان گفت: «… اون کتابه که فکر می کنی چتره می بینی خفاشه! فکر می کنی موزه می بینی پرنده است! فکر می کنی خورشیده …….. . » علی اصغر پرید وسط حرف او و فریاد زد: «اون چوب کبریت ها از همه با حال ترن….» با لبخند نگاهشان می کردم. کلمه جادوگر را دوست داشتم.
گروه سرود پسران کانون اصلاح و تربیت در مسابقات سرود استان تهران مقام آورده بود و کانون توسعه در یکی از رستوران های منطقه خوش آب و هوای کوهسار برایشان مهمانی ناهار ترتیب داد. قیافه یکی شان به نظرم آشنا می آمد، هرچند چیز خاصی را به یادم نمی آورد. لاغر و خنده رو بود. پس از ناهار مشغول گرفتن عکس های یادگاری شدیم. خندان به طرفم آمد و با صدای بلند مرا به اسم صدا کرد: «خانم … منو یادتونه؟ » کمی دستپاچه و کمی خجالت زده گفتم: «نه … راستش…»
– من گروه ویژه بودم. شما به ما انگلیسی یاد می دادین. فکر نکنین رفتم و باز خلاف کردم و بر گشتم. از همون موقع اینجام.
– این همه وقت؟! چرا؟
– قتل. تو پارک دعوای گروهی شد. نفهمیدم چاقوم به کجا خورد. فقط یک سال دیگه وقت دارم.
نگاهش می کردم. نه صدایش دیگر بلند بود و نه لبخندی به لب داشت. پرسیدم: «رضایت ندادند؟ » نگاهی به آسمان آبی انداخت و گفت:« نه. دیه میخوان. » دستی به پشتش زدم و گفتم: «درست می شه.»
کسانی که به کانون اصلاح و تربیت رفت و آمد داشته اند می دانند در جمع دختران کانون دیدن دختری با موهای رنگ نکرده، ابروهای دست نخورده و تحصیلات دبیرستانی کنجکاوی آدم را بر می انگیزد که بپرسی اینجا چه می کند. اما من قانونی دارم که هرگز از بچه ها دلیل حضورشان در کانون را سوال نمی کنم. از او هم نپرسیدم. رفتاری مؤدب، آرام و با وقار داشت. موقع رفتن پرسید آیا میتوانم برایش کتاب ببرم. کتاب هایی را که برایش می بردم تمیز و مرتب نگه می داشت و موقع باز پس دادن آنها با هم در بارۀ داستان و شخصیت های کتاب صحبت می کردیم. یک بار هم خواهش کرد اگر ممکن است برایشان شطرنج ببرم. دفعات بعد دیدم به چند نفر دیگر هم یاد داده و با هم مشغول بازی بودند. در همه جلسات شرکت می کرد. اظهار نظرهایش عاقلانه و متین بودند. یک روز که راجع به تصمیم گیری درست صحبت می کردیم چند نفر رفتار بد پدرانشان را دلیل فرارشان از خانه عنوان کردند. پس از برشمردن تبعات فرار از خانه قرار شد راه های جایگزین را بررسی کنیم. هر کس چیزی گفت. یکی از دخترها گفت: «من از کتک زدن های پدرم به کلانتری شکایت کردم. او را خواستند و تذکر دادند و وقتی به خانه بر گشتیم با شلنگ آب مرا کتک سختی زد. همان شب فرار کردم. دو روز بعد دستگیر شدم و سه روز است اینجا هستم…..» . کبودی های روی بازو و پاهایش را نشان داد. در تمام این مدت دختر کتاب خوان ما ساکت بود و با خُرده های نان روی میز بازی می کرد. ناگهان سرش را بلند کرد. به من خیره شد و با صدای آهسته پرسید:« می دونین من چرا اینجام؟ »جوابم منفی بود. پدرم را کشتم. این راه جایگزین من بود.
%C