ساعت 11 صبح همراه با خانم همایونی و آقای مهندس امینی و خانم فراهانی برای افتتاح کتابخانۀ روستای باباریز رفتیم. درهای آهنی و پنجره های آهنی زمخت در یک طرف وخانه هایی با مصالح بومی در طرف دیگر. مقابل محوطۀ شنی و سنگ ریزه ای ساختمان کتابخانه قرار داشت. از […]
تجربه ها و خاطره ها
در یکی از روزهای اداری طبق معمول در دفتر کارم مشغول رتق و فتق امور بودم، ساعت نزدیک به 10 صبح بود، چند تا از مددجویان برای حل مشکل خود به اتاقم آمده بودند و مشغول صحبت با آنان بودم ، یکی از بچه ها اطلاع داد خانم معلم آمد. […]
در کتابخانه با بچه ها هر لحظه ، دقیقه و ثانیه خاطره است. خاطره ای که برای من جالب بود، در روز جشن کتاب و کتابخوانی اتفاق افتاد. روز جشن عصر سه شنبه بود. چند روز قبل به کمک بچه ها وسایل تزئینات و پذیرایی را تهیه کردیم و یک […]
می خواهم خاطره ای دربارۀ ده ساله شدن کانون بنویسم که هدفش توسعه فرهنگی کودکان ایران زمین است. اول از همه خوشحالم که سن این کودک دو رقمی شده است. فکر می کنم و راه می افتم، می روم توی دالان و دهلیزهای حافظه ام، می گردم، آن قدر پیچ […]
یکی از خاطرات به یادماندنی هم برای من و هم برای بچه های کتابخانه در تابستان امسال بود:تابستان بود و تازه درس و امتحان بچه ها تمام شده بود، بنابراین تصمیم گرفتیمگردشی یک روزه برای بچه ها برگزار کنیم. یکی از روزهای اوایل تابستان از بچه ها در دو گروه […]
شاید آنچه از آدمی به یادگار می ماند، نه برای دیگران، که در آغاز برای خودش، تا در خلوت ذهن و لحظه های تنهایی آن ها را بازگو کند و با خود مونولوگی درونی داشته باشد، خاطره ای است که گوشه ای از آن ها حاصل سفر با مهربانانی است […]
آغاز همکاری من با کانون توسعه فرهنگی کودکان از سال 1382 بوده است در آغاز کار به علت اینکه آشنایی چندانی با کار در کانون نداشتم با مشکلاتی روبرو شدم ،از جمله در ارسال گزارش کارهای ماهانه ام مشکلاتی داشتم. همچنین در چگونگی راهنمایی کردن بچه ها برای استفاده از […]
با توجه به همکاری ای که با کانون توسعه فرهنگی کودکان داشته ام،بهترین خاطره ام مربوط به اولین سال تأسیس کتابخانه در شهرستان بیرجند است که به خانم همایونی پیشنهاد دادم هفته ای یک نوبت به دانش آموزان غذای گرم بدهیم. خانم همایونی مبلغ دو میلیون ریالرابه اطعام دانش آموزان […]
نمی دانم از کجا شروع کنم و از کدام خاطره برایتان بنویسم، فقط می توانم بگویم بهترین دوران زندگی من بعد از مدرسه وارد شدن به کانون و آشنا شدن با مسئولان محترم آن بود که واقعاً بدون هیچ توقعی برای پیشرفت و گسترش علم و دانش می کوشند. من […]
ناصر نوجوانی کلاس چهارمی بود، یک پایش از فلج اطفال مشکل داشت. بیشتر جاها و زنگ ورزش و بازی، بچه ها او را شرکت نمی دادند و همیشه تنها و در رنج و عذاب بود و در گوشه ای می نشست و کِز می کرد، من موضوع را از طریق […]