در کتابخانه با بچه ها هر لحظه ، دقیقه و ثانیه خاطره است.
خاطره ای که برای من جالب بود، در روز جشن کتاب و کتابخوانی اتفاق افتاد.
روز جشن عصر سه شنبه بود. چند روز قبل به کمک بچه ها وسایل تزئینات و پذیرایی را تهیه کردیم و یک روز قبل از جشن برای تزئین کردن به کتابخانه رفتیم، بچه ها هم آمده بودند . محمد صادق پسرخاله و دختر خاله اش را که مهمانش بودندبا خودش آورده بود. با کمک بچه ها داخل کتابخانه را تزئین کردیم آن روز به بچه ها خیلی خوش گذشت و برای روز بعد همه چیز آماده شد. در این جشن از روحانی محل هم دعوت شده بود و برای تعدادی از بچه ها که زیاد به کتابخانه می آمدند و کتاب می بردند هدیه گرفتیم. روز بعد ساعت 3 جشن شروع شد . ابتدا گروهی از بچه ها که قبلاً تمرین کرده بودند قرآن خواندند. بعد روحانی از بچه ها خواست هر کدام شعر یا سوره ای از قرآن را یاد دارند بخوانند. ده نفر از بچه ها انتخاب شدند چون همه بچه ها می خواستند چیزی بخوانند.
یکی از بچه ها به اسم محمد سبحان گفت می خواهد قصه ای در مورد موش و پنیر تعریف کند. وقتی می خواست شروع کند اول شلوارش را کشید بالا .با دو دستش .« توی یک باغ موش کوچولویی با پدر و مادرش در یک سوراخ کوچک زندگی می کرد.»